گفتگوی بنده خدا با خدا

ساخت وبلاگ
بعضی اوقات انسان ها با یک تلنگر مسیر زندگی شان تغییر می کند و رفتار و کردارشان را همسو با چیزی می کنند که از آن تاثیر پذیرفتند مثل داستان سه دانشجوی هم دانشگاهی که در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتند همخانه بشوند با ماجرا و شرط جالب صاحبخانه ای که قرار بود خانه اش را اجاره کنند مواجه شدند.سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم که خیلی عالی بود .فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرداون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نمازمنو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.واقعا عجب شرطی هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.پس از کمی مشورت قبول کردیم.پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید.خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.هممون خندیدیم.شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم.برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 19:51

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود.خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند.ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی» گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 19:51

پدر خدا بیامرزم یک دوست داشت که جانباز و برادرش هم شهید شده بود و در مخابرات کار میکرد و متاهل بود و دوتا پسر داست که پسر بزرگش که 21 ساله شده بود بدون گواهی نامه موتور سیکلت سوار موتور در جای شلوغ میشود و با یک موتور دیگر تصادف میکند و فوت میکند تا جایی که می دانم بصورت بدی هم تصادف میکند و فوت میشود و از نظر پلیس و کارشناسی پسرش مرتضی مقصر شناخته میشود.یکسال بعد از فوت پسرش بازنشسته میشود و انگاری فوت پسرش روی دوست بابا تاثیر میکند و دیگر ارتباطش را با بابا قطع کرد تا اینکه 2 ماه قبل از فوتش بابا بیاد دوستش می افتد و شماره اش را پیدا میکند و از من میخواهد که با گوشیش شماره اش را بگیرم.ولی خوب گوشی بابا زود خاموش میشد بنابراین من با گوشی خودم به دوست بابا زنگ زدم و گوشی را دادم به بابا بعد از زنگ زدن عصر همان روز گوشیم زنگ خورد دوست بابا بود و میخواست بخانه ما بیایید بهش گفتم که ما خانه قبلی نیستیم و جای دیگر هستیم.خلاصه ادرس را دادم و 5 دقیقه بعد زنگ زد من در همان کوچه شما هستم و بعد من سریع چادر سر کردم رفتم بیروم و ایشان را شناختم و امد درب خانه و من در را کامل باز کردم تا با موتور داخل خانه شود. یک جعبه که داخلش لیوان بود بهم داد و گفت به مامانت بده و من تعجب کردم که چرا نگذاشت برود داخل اتاق و به پدرم جعبه لیوان را بدهد!!!بهرحال با احترام تمام با ایشان رفتار کردم و به اتاق بابا رفت و با هم حرف زدند و من کمی پرتقال و سیب برای پذیرایی بردم. خوب سه هفته آخر هفته یعنی 5 شنبه ها دوست پدرم بخانه ما میامد و هر دفعه هم میوه و یا قند میاورد و میگفت من عادت ندارم دست خالی جایی بروم. بعد از سه هفته دیگر رفت و یک ماه تمام ازش خبری نشد.بابا گفت: یکماه است که نیامده است شاید کاری گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 19:51